معلم عکسی بر روی دیوار چسباند. از ما خواست هر آنچه از تصویر به ذهنمان می رسد را به صورت انشایی در آوریم. و بزرگ با گچ صورتی رنگش بر روی تابلوی سبز رنگِ کلاس نوشت، تصویر نویسی.
همان لحظه بود که رقابتی چشم گیر بینِ همه ما شکل گرفت. اولین باری که با مفهوم تصویر نویسی آشنا شدم همان روز بود.
برای پیدا کردن عکسِ مربوط به نوشته ام در برنامه ی پینترست در حالِ جستجو بودم.
که به ناگه، چشمم به عکسی که جلوتر از آن رونمایی می کنم افتاد. عکسی که این روزهای مرا نشانم می داد.
در آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم آمد نوشتن بود. عکس را رو برویم قرار دادم و هرچه از آن تصویر برایم روشن می نمود را روی کاغذ آوردم. رقابت از میان رفته بود. چشمانم به درستی تصویر را رصد کرد. و آن جا بود که نوشته ام شکلِ حقیقی به خود گرفت.
اتحاد در هستی
تمام هستی را در خود جای داده بود. آب و خاک و مه و خورشید درونش را تشکیل داده بودند.
خاک در دستانش بود. آب اما در تنش جای گیری کرده بود. آسمان نیز در سرش خانه ای ساخته بود. تمام یاخته های تنش در دلِ طبیعت جای گرفته بودند.
اما او بی خیال از همه ی اینها به زندگی خود ادامه می داد.
نمی دانست و در این ندانستن غرق بود. غرق بودن در دنیای نا آشنایی که هیچ از آن نمی دانست. در این بی خیالی مدهوش بود که نا گهان به کلیدی دست یافت.
کلیدی که با آن می توانست نوری که درونش پوشیده شده است را پیدا کند.
نوری که سالیال در آنجا خفته شده بود و حالا با جای گیری کلید، دوباره به دنیای خود باز می گشت. این بازگشتن، او را به آن چیزی که می خواست رساند.
آسمان و آب و خاک درونش زنده بودند. او اما به زنده بودن آنها واقف نبود و در روزمرگی زندگی خود غوطه ور شده بود. نور اما مدام راه را نشانش می داد.
اما او تاریکی را بیشتر از روشنایی دوست می داشت. خودش نبود که این را می خواست. او تمام آن چیزی که با آن ساخته شده بود را به فراموشی رسانده بود.
روزی دریا و آسمان و نور و خاک با هم به جلسه ای نشستند. در آنجا تصمیم بر این شد که همه آنها برای رساندنِ او به نور باید تلاش کنند.
همه با هم اگر متحد شوند نیرویی یارای مقابله با آنها را ندارد.
باری، آنها با یک دیگر متحد شدند. این اتحاد جرقه ای را درون او روشن نمود. با این جرقه دستانش به کار افتاد. به سمت قلبش رفت و توانست کلید روشنایی را در قلبش روشن کند.
نور درونش حالا شعله ور شده بود. حالا دیگر می دانست که وجودش از تمام هستی نشات گرفته شده است. حالا آب و خاک و مه و خورشید را پیدا کرده بود. در این دریای شناور غوطه ور شده بود.
بعد از آن روشنایی بود که او به مرادِ دلش رسید. او با نورِ درونش ملاقات کرد. سری به دریا زد و خاک را بوسید. آسمان هم با نگاه او رخشان تر شد.
آن جا بود که آب و خاک و مه و خورشید تلاششان به بار نشست.