در حال خوردنِ صبحانه بودم که هوسِ خرما با چای به سرم زد. به طرف یخچال رفتم. نگاهم به پتویی که روز قبل شسته بودم افتاد. برای اینکه مورد تیرسِ مستقیمِ باد کولر باشد، آن را روی یخچال پهن کرده بودم. برای برداشتن خرما کمی باید به زحمت می افتادم. با احتیاط در را نیمه باز کردم و خودم را به طرفِ خرما کشاندم. دستانم از آن کشش زیاد کمی به درد آمد. همین که سرجایم نشستم در فکر این افتادم که اگر کمی گردو هم میانِ این خرما گذاشته میشد، طعمِ بهشتی به خود می گرفت. تصمیم گرفتم که به طرف یخچال بروم و مقداری خرما بیاورم. در همان لحظه ندایی از ذهنم به گوش رسید:.
بی خیال بابا. خرما رو خالی بخوری هیچی نمیشه. الان باز باید کلی به زحمت بیفتی. دستتم که درد میکنه.
صدای او را شنیده گرفتم و مشغول خوردنِ خرمای خالی با چای شدم.
همان که خرما به دهانم رسید، ذهنم باز شد. همان لحظه متوجه محدودیتی که برای خود ایجاد کرده بودم، شدم. می توانستم به راحتی پتو را برای چند دقیقه بر روی زمین بگذارم و بدون زحمت هر آنچه که دوست داشتم را از داخلِ یخچال بردارم؛ ولی از آنجایی که ذهنم به من فرمانِ این محدودیت را داده بود، از آنچه دوست داشتم به راحتی گذشتم. به یادِ زندگی ام افتادم که چندین بار به دام این محدودیت ها افتاده بودم. خودم را خیلی راحت از خیلی چیزها محروم کرده بودم. می توانستم لذت خوردن یک خرمای گردویی را بچشم، اما تنها یک خرمای ساده نصیبم شده بود.
تو چطور دوست من، از این پتو های کنار نرفته چه میزان در زندگی ات یافت میشود؟
تونیز مانند من دیگر نمی خواهی خرما را خالی بخوری؟
پس بیا باهم برای رسیدن به خرما گردویی های زندگیمان، تمام پتو ها را کنار بزنیم.