هنوز آفتاب سحرگاهی کامل بالا نیامده بود. پتو را کنار زدم. به صورتم دستی کشیدم. در این دست کشیدن بود که دستانم به چیزی بر آمده بر خورد کرد.
برآمدگی که حاصل از بهم ریختگی هورمون هایم در اولِ ماه بود.
برای دیدن صورت خود در آینه از رخت خواب، خودم را کَندَم. در این برخواستن بود که چشمم به آیینه ای که در دفترم بود افتاد.
به سمت او رفتم و نوشتن را آغازیدم.
شاید او در نشان دادنِ بر آمدگی های صورتم کمی نقص داشته باشد، اما در نمایان کردنِ برآمدگی های روحم حرف ندارد.
علاوه برنشان دادنشان، آنها را درمان هم می کند. گویی ضد برآمدگی است.
چندیست که قبل از دیدنِ آینه ی جسم، اول از همه به سراغِ آینه ی روحم می روم.
او در ابتدای روز آینه ی بهتری است برای اینکه خودم را ببینم.
آینه ای که مرا به خودم نشان میدهد. راه را برایم نورباران می کند. هدف های روزم نیز در این آینه بیشتر خودشان را بیرون می ریزند.
در دلِ نوشتن صبحگاهیست که همه چیز برایم روشن می شود. حالا کمی که چشمانم باز شد، آماده ام که به سراغ آینه ی جسم روم و حالا آن بر آمدگی را که دیگر برایم باری ندارد را نظاره کنم.