چالش های زندگی
چند روزیست که درگیر و دار از بین رفتن سلامتی جسمانی یکی از عزیزانم هستم. اولین روزی که خبر را شنیدم کنترل اشک هایم را از کف داده بودم. گویی نیاز به اجازه من نداشتند، هرچه توان داشتند گذاشته بودند وسط کار و سیلی به راه کرده بودند. من هم تنها تماشاگری بودم که از سیلاب ناراضیست اما کاری در جهت نجات خود از آن وضعیت نمی کند.
تمام کار هایی که بر روی خود انجام داده بودم را با یک خبر می خواستم به کل نادیده بگیرم. گویی همه چیز بستگی به آن خبر داشت. به خودم آمدم و به یاد حرف هایی که حالا وقت به عمل رسیدنشان بود افتادم. جلوی سیلاب را گرفتم و به جریانی که در پیش رویم بود نگاهی دقیق تر انداختم.
در نوشته هایم از قانون جذب حرف زده بودم و حالا خودم با آن سیلاب همه چیز را به آب داده بودم. همه این اتفاقات و درگیری با خودم نیم ساعتی بیشتر طول نکشید.
انتظاری که در آن لحظه داشتم با خواسته ی قلبی هم برابری نمی کرد، پس انتظارم را تغیر دادم. چالش پیش رو اندکی برایم بزرگ نمایی میکرد، اما دانسته هایی که تا به آن روز آموخته بودم از آن چالش قوی تر بود.
خودم را جمع و جور کردم و به یاد آوردم که اندیشه ای که در سر می پرورانم به زودی عینیت می یابد. پس اندیشه ام را تغیر دادم.
به یاد چالش های بزرگ تر از آن افتادم که آنها را پشت سر گذرانده بودم. پس می توانستم این چالش را نیز پشت سر بگذارم.
شروع به نوشتن کردم. در این موقعیت ها تنها نوشتن است که یاری ام می دهد تا آموخته هایم را به یاد آورم.
در حین نوشتن نکته ای که برایم حکم چشمک زن داشت این بود، خودم را به خاطر سیلابی که به راه انداخته بودم نباید سرزنش کنم.
من نیز انسانم. به قول معروف انسان جای الخطاست و مهم ترین نکته برایم این بود که من در خطا باقی نمانده بودم. خودم را جمع و جور کرده بودم و دوباره به راه بازگشته بودم.
نکته ای دیگر که در حین نوشتن به آن رسیدم این بود که، همواره به اتفاق هایی که برایت پیش می آید تنها به یک چشم بنگر.
چشم خیر در پس هر اتفاق. همانند سایکلوپ غول یک چشمی که تنها یک چشم در وسط پیشانی اش دارد.
شاید در آن لحظه خیری که از آن اتفاق شامل حالمان می شد را نمی دیدم ولی همین که این را فهمیدیم آرام گرفتم. و صبورانه در انتظار خیر و خوشی زندگی ام ماندم. نوشتن همین است. تو را به یاد آموخته هایی که به فراموشی سپرده ای می اندازد.